به قول عمادخراسانی
آدینه و ابراست وجهان تنگ ودلم تنگ برخیز که تا داد خود از دل بستانیم
حرف عمادراگوش کردم وبرخیزیدم اما وقتی انگیزه ای نباشد برخاستن هم بی فایده است ولی به خود امیدواری دادم اما...؟؟؟ بخدانوشته های خود رامی نویسم باورشما قابل احترام است ولی ....؟نوشته هایم تفالی نیست ازروی دلتنگیست! می خواهم غروب راترسیم بکنم. ولی قلم من جاری نمی شود .نه بادی می وزد که غروب راببرد ! نه خیالی هست که غروب برود! تجسم که می کنم سایه ای درپشت پنجره می بینم منتظربازشدن درمی باشم ولی نه دری بازمیشود ونه پنجره ای اما پرده ها تکان میخورندو عطر خوشی برخلاف غروبش درهواست. نه!!! خیالات نیست توحتما جایی دور از این جا هستی داری ما را تماشا میکنی! ولی ماشما را نمی بینیم نگاه که میکنم بامن صحبت می کند . می گوید هنوز زود است برای دیدن ولی به او می گویم دیر شده است خیلی حرف ها برای زدن دارم میخواهم درددل بکنم، گله بکنم، ازاین مردم، او می گوید من هم درد دل زیادی دارم ، ولی بازمیگوید دیرنشده هرموقع که زمانش برسد می آیم. مجددا میگوید ماهی راهرموقع ازآب بگیری تازه هست به آنها بگو هنوز دیرنشده تا فرصت هست بشتابیدولی من اصرارمیکنم می گویم دیرشده است چون من آماده رفتن هستم او می گوید صبرکن تازه اول راه است من می گویم میخواهم جمعه راببینم اومی گوید صبرکن صبرکن صبرکن ....اللهم عجل لولیک الفرج