رمضان آمد و آهسته صدا کرد مرا
مستعد سفـــر شهر خدا کرد مرا
از گلستان کرم طرفه نسیـمی بوزید
که سراپای پر از عطر و صفا کرد مرا
استشمام عطر خوشبوی رمضان گوارای وجود پاکتان
روزی پلنگی وحشی به دهکده حمله کرده بود. محبت همراه با تعدادی ازجوانان برای شکار پلنگ به جنگل اطراف دهکده رفتند. اما پلنگ خودش را نشان نمی داد و دائم از تله شکارچیان می گریخت.
به نام الله
دروصف که گویم *دروصف چه گویم
درحرمت روی توچه گویم * درحالت اغماض چه گویم
درحیرت سیرت توهستم؟ آقا *دروصف تماشای توهستم؟ آقا
انگارکه نه انگار مجنون توهستم ؟آقا *مجنون دل شکسته
هستم؟ آقا
بنام خالق زیبایی ها
سلام
خواب دیدم، در خواب
با خدا گفتگویی داشتم. خدا گفت: پس می خواهی با من گفتگو کنی؟ گفتم: اگر وقت داشته
باشید؟ خدا لبخند زد، خدا لبخند زد و گفت: وقت من ابدی است. چه سوالاتی در ذهن
داری، که می خواهی از من بپرسی؟ گفتم: چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان
متعجب می کند؟ خدا پاسخ داد ... این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند
(عجله دارند) که زود تر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند ...