مادرم بغضش را پیچیده است در یک بقچه که با خودم ببرم، همسرم اشکهایش را داخل شیشه کرده است، پسرم حنجرهاش را به من داده. دختر نوزادم این روزها بیشتر گلوی سپیدش را به من نشان میدهد، و دوستانم نفسهایشان را به بادها سپردهاند تا در مسیر کنارم باشند.
مادرم بغضش را پیچیده است در یک بقچه که با خودم ببرم، همسرم اشکهایش را داخل شیشه کرده است، پسرم حنجرهاش را به من داده. دختر نوزادم این روزها بیشتر گلوی سپیدش را به من نشان میدهد، و دوستانم نفسهایشان را به بادها سپردهاند تا در مسیر کنارم باشند.
همه ما در زندگی لحظه ای تجربه کرده ایم که قادر به یاد آوردن بعضی از مسائل بدیهی نیستیم، مثلاً فراموش می کنیم که عینک خود را کجا گذاشته ایم یا نام دوست خود را به خاطر نمی آوریم و...